مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمی برید از من
زمین سوخته ام ناامید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
خدا به نیمه ای از خویش و نیمی از ابلیس
در آن سپیده چه معجونی آفرید از من؟
***
عجب که راه نفس بسته اید از من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
***
برایتان چه بگویم زیاده؟ بانوی من!
شما که با غم من آشناترید از من
*
*
*
الف - خلاصه ی کلام: دست از سرم بردارید. خسته ام کرده اید دیگر.
ب - شعری که خواندید و مسلماً از خواندن آن لذت بردید، شعری بود از خودم که نمی دانم چرا حسین منزوی آن را سروده.
ج - از شوخی گذشته، خدایش بیامرزد. عجب شاعری بوده و در زمان حیاتش کسی قدرش را نمی دانسته که هیچ (که تا اینجا اصلاً اتفاق عجیبی نبوده)، هنوز هم آن طور که باید به او پرداخته نشده است، (که این کمی عجیب است). خود نیک می دانم که اصلاً نظر من در این مورد اهمیتی ندارد، اما به نظر حقیر غزلسراترین غزلسرای معاصر بوده. تمامی لحظات تصویر شده در شعر او مختص خود اوست و در شعر هیچ شاعر دیگری - دست کم شاعران قبل از خودش - از این دست تعبیرات بسیار کم دیده می شود. عشق در آثار او کاملاً عشق زمینی است و ناب ترین لحظات عاشقانه ی شعر فارسی را در آثار او می توان یافت. مطالعه ی اشعار او به تمام عاشقان، چه آن هایی که درحال سپری دوران عاشقانه به سر می برند و چه آن هایی که قصد دارند عاشق بشوند و چه آن هایی که قبلاً عاشق شده اند، شدیداً توصیه می شود.
د - باز هم از او خواهم گفت.
تا بعد...
حمید[1] در قوطی قهوه را برداشت، تنها یک قاشق کوچک قهوه به جا مانده بود. آن را در قهوه جوش ریخت و با چاقو ته قوطی را تراشید و آخرین ذره های قهوه را مخلوط با زنگ زدگی ها توی قهوه جوش خالی کرد.
منتظر نماند تا قهوه حاضر شود، با دلگرمی و ساده دلی هر روزه سراغ رایانه اش رفت. آن را روشن و تارنمای خودش را در اینترنت جست و جو کرد. سیستمش آنقدر داغان بود که قهوه جوش آمد و دریغ از بالا آمدن تارنما. آن روز احساس خوبی نداشت. کسل بود و به همه روزهایی می اندیشید که کارش همین شده بود. قهوه را با بی اشتهایی تمام تا ته نوشید. بالاخره صفحه ی تارنما بالا آمد و ... ای وای.
او امیدش را هرگز از دست نداد. هر روز صبح اول وقت همین کار را تکرار می کرد. منتها از همان روز که ذکرش رفت، نوشیدن قهوه از برنامه ی کاری اش حذف شده بود. حسرت دیگر برای او معنای غریبی نبود. به این وضع عادت کرده بود. چون سال ها بود که دیگر کسی برای او کامنت نمی گذاشت.
برداشت آزادی از داستان
«کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد»
اثر گابریل گرسیا مارکز.
[1] نام قهرمان داستان به صورت تصادفی تداعی کننده ی صاحب وبلاگ است و این موضوع اصلاً اشاره به شخص خاصی نیست و این دو نفر اصلاً هیچ ربطی به هم ندارند.
چه بی سر و صدا اومدی وچه بی سر و صدا رفتی. همه به تو عادت کرده بودیم. امروز روز عید بود. همه ی خوشحال بودن و به خاطر تمام هدیه هایی که تو بهشون داده بودی، جشن گرفته بودن. هرچند ته دلشون، به خاطر رفتن تو، یه غم قشنگی داشتن. آخه خیلی انتظار اومدن تو رو کشیده بودن. پس طبیعیه که خیلی از کوچ تو خوشحال نباشن.
حالا تو رفتی و حتی نمیدونم که حرفام به گوشت می رسه یا نه؟ اما می خوام دو تا مطلب رو بهت بگم. اول این که اگه خدا توفیق بده، چشم انتظارت می مونم تا یازده ماه دیگه. واسه ما که یه عمریه منتظریم، یازده ماه که رقمی نیست. ساعت شنی من از همین امروز که رفتی، شروع به کار کرده؛ دوم این که قول میدم با تمام وجود مواظب هدیه هایی که به من دادی، باشم و نذارم کسی بهشون آسیبی برسونه. خیالت راحت.
سفر به خیر رفیق…
خداحافظ ماه من…
به سان رهنوردانی که در افسانه ها گویند،
گرفته کوله بار زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خیزران در مشت،
گهی پر گوی و گه خاموش،
در آن مه گون فضای خلوت افسانگی شان راه می پویند،
ما هم راه خود را می کنیم آغاز.
سه ره پیداست.
نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر،
حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر.
نخستین: راه نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته اما رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راه نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر برکنی غوغا، و گر دم درکشی آرام
سه دیگر: راه بی برگشت، بی فرجام.
من اینجا بس دلم تنگ است.
و هر سازی که می بینم بدآهنگ است.
بیا ره توشه برداریم،
قدم در راه بی برگشت بگذاریم،
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟…
قطعه شعری که از نظرتان گذشت، بندهای آغازین شعر بلندی تحت عنوان «چاووشی» است که مهدی اخوان ثالث آن را در سال هزار و سیصد و سی و پنج سروده؛ یعنی تقریباً در بیست و هشت سالگی. نکته ای که همواره برای من جالب بوده پختگی زبان اخوان در همان سال های آغازین سرایش اوست. موضوعی که حتی مورد توجه ملک الشعرای بهار نیز واقع شده بود. واقعاً باورکردنی نیست اخوان در این سن و سال به چنین زبانی دست یافته باشد. فراموش نکنیم که تحصیلات اخوان هم در زمینه ی ادبیات و به صورت کلاسیک نبوده تا در این مسیر یاری گر او باشد و این از دیگر نشانه های اعجاز در شعر اخوان است.
همان طور که ذکر شد این تنها قسمتی از شعر بلند «چاووشی» است. با تمام احترامی که برای این شاعر بزرگ قائلم، باید بگویم تنها همین قسمت از شعر اوست که مرا مجذوب می کند که البته شاید از کج فهمی و بدسلیقگی من باشد، اما در این شکی نیست که ادامه ی این شعر قوت و جاذبه ی بندهای آغازین آن را ندارد. بندهای آغازین این شعر، که پیشتر برایتان آورده ام، به عقیده ی من یک شعر ناب و کامل است و از شاهکارهای بی بدیل ادبیات معاصر به حساب می آید. دکتر شفیعی کدکنی، خاطرم نیست کی و کجا، عنوان کرده بود که شعر ناب شعری است که به ذهن عامه ی مردم رسوب کند و این شعر اخوان، چون بسیاری دیگر از شعرهای او، این ویژگی را داراست. بسیاری از مردم این شعر و بسیاری از دیگر جاودانه های اخوان را زمزمه می کنند، در حالی که شاید ندانند خالق این آثار کیست؟
حس عجیبی دارم. عجیب ولی دوست داشتنی. اولین بار بود چنین اتفاقی را تجربه می کردم. حالا روز 16 مهر به پایان رسیده. روزی که تقدیمش کردم به دو نفر. دو نفر که خاطرشان برایم عزیز است. مطمئنم آنها نیز چو من این روز را به یاد خواهند سپرد.
تا بعد...