سفره ی خدا
روز بیست و سوم ماه رمضان هم داره تموم می شه و فقط یک هفته از این ماه پر برکت مونده. امسال از هر سال، پیش خدا شرمنده ترم. بازم سال های پیش، امسال حسابی روسیاهم. یازده ماه انتظار اومدنش رو کشیدم و وقتی اومد...
آماده نبودم دیگه، مثل تیمی که بدون بدن سازی وارد مسابقات لیگ می شه، بدون آمادگی وارد ماه رمضان شدم. درست که نگاه می کنم هیچ چیزی از سر سفره ی خدا بر نداشتم. خیلی کم عقلیه، این همه جون بکنی که بشینی سر ویژه ترین سفره ی خدا، اون وقت که سفره پهن شد، بی اشتها شی و هیچی برنداری. به حال اونایی غبطه می خورم که با خودشون قابلمه هم آورده بودن. اشتباه نشه؛ تنها جایی که حرص و طمع یه خصوصیت مثبته همین جاس، سر سفره ای که خدا پهن کرده. الآن هم سفره آروم آروم داره جمع می شه و من موندم و یازده ماه پیش رو. قابلمه هم نیاوردم و نمی دونم بدون توشه، چه جوری سر کنم؟
مگه خودت کمکم کنی خدایا! مگه از خودت بخوام که پارتی بازی کنی و بذاری (خدا جون نگی این چقدر بچه پررو اِ، آرزو اِ دیگه ، منم که جوون) یعنی ای کاش می ذاشتی واسه من و فقط واسه من همه ی ماه ها، رمضان می بود.
سخنی با ساکنان سرزمین معرفت
اگه فقط اومدی یه سر به وبلاگ فقیرانه ی من بزنی و بری که هیچ، همین بس که از تشریف فرمایی تون خوشحال شدم. اما اگه می خوای یه حالی هم داده باشی و یه یادگاری باحال از خودت برام بذاری، خیلی خوشحال می شم این یادگاری یه حدیث باشه. برای شروع هم خودم یه حدیث از حضرت محمد (ص) نقل می کنم که خیلی دوستش دارم.
حضرت می فرماید:
«پرستش کنندگان خدا سه گروهند: یکی آنان که از ترس عبادت می کنند و این عبادت بردگان است؛ دیگر آنان که به طمع پاداش عبادت می کنند و این عبادت مزدوران است؛ گروه سوم آنان که به خاطر عشق و محبت عبادت می کنند و این عبادت آزادگان است.»
والسلام.
تابعد...
تصمیم جدیدی نیست. مدت ها بود تصمیم داشتم که بالاخره از غار دل بیرون آمده، پرسه ای در دنیای مجازی بیرون بزنم. اما سخت بود، برای من که سال ها غارنشین بوده ام، وارد شدن به دهکده ی شما دوستان اصلاً کار ساده ای نبود. اول که وارد این دهکده شدم، دنبال آشنا گشتم، شکر خدا کم نبودند. ظاهراً تنها نخواهم ماند.
حال می ماند تحمل ریش و موی بلند و ژولیده و پوستین کهنه ای که به تن دارم و گرد و غباری که بر رخسار و پیکر ما جا مانده؛ که یادگار همان سال های طولانی غارنشینی است. باید تحمل کنید، قرار اصلاح و پیرایش هم نیست، چون بنا نیست همیشه در این دهکده بمانم. گفتم، آمده ام که پرسه ای بزنم و باز گردم به دنیای خویش. ما از بهر همان غار آفریده شده ایم.
تا بعد.
و اما؛
این نیز پیشکشی برای خالی نبودن عریضه:
میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو، کی به کمینگاه می رسد
هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد
«حسین منزوی»
این آغاز کلام است.