از آنجا که سر و صدای تعدادی از دوستان در آمده و بر سر مبارکمان نهیب می زنند که چرا وبلاگتان را آپ نمی کنید، (و البته نمی دانیم چرا متوجه این موضوع نمی شوند که خب لابد، صاحب وبلاگ مطلب قابل توجهی جهت استفاده ی بازدیدکنندگان معزز ندارند،) بر آن شدیم تا با ذکر خاطراتی پراکنده و بی ربط، خاطر عزیزان را مشوش و مکدر سازیم. هر گونه گلایه مردود است که خود خواسته اید. این شما و این خاطرات:
اول: چند ماهی پیش جوانی خوش قد و بالا از اقوام ما، که خاطرش بسیار برایمان عزیز بود، به دلیل ابتلا به بیماری بسیار مهلکی از میان ما رفت. خاطرمان بسی غمگین بود و غمگین تر، از آن بودیم که هر از گاهی اخباری و اقوالی از نزدیکان آن مرحوم به گوشمان می رسید مبنی بر گلایه های ایشان از حضرت لایموت که در حق ایشان کم لطفی نموده و حتی پا را فراتر نهاده و خداوند سبحان را در این فقره متهم به ظالمیت می نمودند و حضرت حق را بابت برآورده نکردن حاجتشان مورد شماتت قرار می دادند. از این اقوال و اخبار، بر این نتیجه شدیم که گویی ما خدا را فقط با برخی صفاتش می خواهیم. برای مثال خدای رحمان و رحیم را؛ یا مثلاً خدای غفار و تواب را. خدای رزاق را که دیگر بسیار دوست می داریم. لیکن خدای قهار را اصلاً دوست نمی داریم و قهاریتش را با ظالمیتش یکی می پنداریم. درد هم بر سر همین است که نمی خواهیم رب العالمین را با تمامی صفاتش بپذیریم و بپرستیم.
از جمله ی دیگر دردها این که ما حضرت حق را و نیز خاندان عصمت و طهارت (علیهم السلام) را صرفاً برای رفع حاجات دنیوی خویش می خواهیم یا بهتر بگوییم، رفع حاجات دنیوی خویش را تنها وظیفه ی ایشان می دانیم. گویی تنها مأموریت ایشان، به واسطه ی نیرویی ماورایی که دارند و معلوممان هم نیست از کجایش آورده اند، رفع این حاجات ماست. اصلاً هم به این کار نداریم که تا چه اندازه و کجاها و در چه مواردی صلاح است به یاری مان بیایند و نیز اصلاً به این هم کاری نداریم که این خاندان، برای رفع حاجات دنیوی خویش و مشابه حاجات کنونی ما، تا چه اندازه به نیروی ماورایی خود متوسل می شدند. پیرامون این قضایا بحث بسیار است. ان شاءالله در فرصتی دیگر و اینک فقط به ذکر این نکته بسنده می کنیم که به قول شاعر:
قربونت برم خدایا چقدر غریبی رو زمین.
***
دوم: از جمله نا به سامانی های سازمان صدا و سیمای ما هم این که این بنده ی سراپا تقصیر، مدتی عضو هیئت نویسندگان یکی از برنامه های بسیار فاخر این سازمان مکرم بودم. از آنجا که نزدیک ایام کریسمس می شدیم، بی مناسبت ندیدیم که متنی بنویسیم و فرا رسیدن این ایام را به هم وطنان مسیحی تبریک بگوییم و در آن از وحدت بین ادیان بگوییم و مرام و معرفت خود را در پی اهانت های بعضی مسیحی نماها، به رخ ایشان بکشیم. این پیشنهادات را نیز با مسئولین این برنامه در میان گذاشتیم و البته پاسخ دندان شکنی هم گرفتیم. گفتند: «بنا به اهانت های روزنامه نگاران مسیحی نمای دانمارکی به ساحت مقدس پیامبر اسلام(ص)، ما نیز در اقدامی تلافی جویانه هرگونه اشاره ای به مناسبت های این ایام را تحریم نمودیم. خواهشاً اشاره ای هم به نام و ولادت خود حضرت مسیح (ع) ننمایید.» این رفتار مقایسه شود با مرام و مسلک خود پیامبر اسلام(ص).
***
سوم: از آنجا که به دلیل خاطره ی پیشین بسی سرخورده شده بودیم، تصمیم گرفتیم که شخصاً اقدام کنیم و به اتفاق همکارانمان در خانه شهریاران جوان (که مکانی است که تعدادی جوان جَک و جلف به امور جنگولک بازی مشغولند،) طی اقدامی کاملاً غیر جنگولکبازانه - که کاملاً از ما بعید بود – جهت عرض تبریک سال نو مسیحی به یکی از کلیساهای نزدیک رفتیم. خوشحالی غیرمنتظره و حرف های آنان به جای خوشحال نمودنمان بیشتر ناراحتمان کرد. حرف هایی که مزه تلخی داشت. از ادعای آنان مبنی بر مهاجرت بی رویه ی هم وطنان مسیحی و بی توجهی مسئولین مملکتی به ایشان، حالمان بسیار گرفته شد. خوشحالی آنان هم بیشتر به این دلیل بود که به قول خودشان از سوی تعدادی از هم وطنان مسلمانشان، دست کم در آستانه بزرگترین عیدشان، دیده شدند. در پایان کارمان هم نیم ساعتی با خادم آن کلیسا هم صحبت شدیم. چقدر با حرارت حرف می زد از نقش خدا در زندگی انسان. و ما چه قدر یاد فیلم محمد رسول الله (ص) می افتادیم و آن حرف نجاشی – پادشاه حبشه – که با چوبدستی خطی بر زمین کشید و گفت: «فاصله دین ما با دین شما به اندازه ی این خط، باریک است.»
(ببخشید اگر خاطره ی اخیر، با خاطره ی قبلی کمی مرتبطاتی داشت.)
***
چهارم: گفتیم در همان محل کارمان که ذکر رفت کانونی تشکیل دهیم و در آن به امور دینی و مذهبی بپردازیم. تصمیم را که با همکارانمان (همان جوانان جَک و جلف) درمیان گذاشتیم، واکنش های جالبی دریافت نمودیم. اولی از آنجا که با ما رودربایستی داشت، با اغماض گفت: «اشکالش چیه؟» دومی چیزی نگفت، فقط لب و لوچه اش را کمی تا قسمتی کج و کوله نمود. سومی طی کلامی گوهربار فرمود: «چرا دین؟ چرا مذهب؟ این همه سوژه و مطلب.» چهارمی گفت: «راجع به این موضوعات بسیار کار شده، ما دیگر راه آنها را نرویم و وقت خود را تلف نکنیم.» و خلاصه از سوی دوستان و همکاران بسیار تشویق و ترغیب شدیم و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که دین گریزی، مسئله ای بسیار بغرنج در میان عامه ی نسل جوان است. به مقامات بالا پیشنهاد دادیم علل این موضوع را به کنکاش یا همان چالش بکشیم و کما فی السابق جواب دندان شکنی دریافت نمودیم: «نشر اکاذیب نکنید آقا. مگر جوانان ما دین گریزند!؟»
***
پنجم: که خاطره ی جگرسوزی است. باز هم حمله، باز هم تهمت، باز هم مظلومیت. حمله به ساحت مقدس حضرت ختمی مرتبت (ص). حمله به غزه. و جگر که دیگر پاره پاره است. تا کی توان صبوری؟
***
ششم: طی دو سال و نیم اخیر برای چهارمین بار قطعنامه ای ناچیز علیه مان صادر شد. از آنجا که هوای اوین رفتن در سر نداریم، این خاطره را بدون شرح به حال خود وا می گذاریم. ضمناً این را هم اضافه کنیم که اینها شاید برای شما خبر باشد، لیکن برای ما به تمامی خاطره است.
***
هفتم: امروز بیست و نهم صفر بود و مصادف با سالروز شهادت آقا علی بن موسی الرضا (ع). دو ماهی می شود که حال و روز خوشی نداریم و این خاصیت این ایام است. محرم و صفر امسال بیش از پیش راجع به مظلومیت خاندان نبوت فکر نمودیم و ادامه تاریخی آن را همانند گذشته، در غزه مشاهده نمودیم. و اما نتیجه ی این دو ماه فکر کردن ما:
در مظلومیت این خاندان همین بس که شیعیان و پیروان ایشان، کم همتانی چو من باشند.
***
هشتم: قرار بود چند خاطره برایتان نقل کنیم که درد دلمان چونان دهان کروکدیلان باز شد. بابت سردرد عارض شده بسی پوزش می طلبیم. زیاده عرضی نیست. تا سلسله خاطرات پراکنده ی بی ربط بعدی،
بدرود...
ای خون اصیلت به شتک ها ز غدیران
افشانده شرف ها به بلندای دلیران
جاری شده از کرب و بلا آمده، آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
تو اختر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکید بر آیینه ی خورشیدضمیران
ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ
هرگاه که آتش زده شد بیشه ی شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند خلایق
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران
وان روز که با بیرقی از یک تن بی سر
تا شام شدی قافله سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیران
***
حدّ تو رثا نیست، عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران
*
*
*
سخت بود... خیلی سخت...
خواستم از عاشورا بنویسم و نتوانستم... چه کاغذها که سیاه کردم و نشد...
نتوانستم حرفی بزنم بی آنکه عقیم نماند...
و نشد که اندکی از حق سخن را بگزارم...
و نشد بنویسم که چقدر می نازم به همتت که بزرگ حماسه ی تاریخ را رقم زد و مایه ی مباهات دادخواهان عالم شد...
و نشد بنویسم که چه اندازه دلتنگم از معرکه گیرانی که البته نتوانسته اند از شأن تو بکاهند. هم آنان که صدایشان هر چند بلند و کرکننده بود و تعدادشان هر چقدر زیاد، نتوانستند مانع رسیدن پیام «هل من ناصر ینصرنی» به اهلش شوند...
و نشد بنویسم که چقدر دلتنگم از آنان که تو را افسانه می خوانند (عجبا که دشمنانت هم اینگونه بی انصاف نگفته اند)...
و نشد بنویسم که چقدر دلتنگم از آنان که تو را و دین جدت را فقط برای رفع حاجات دنیوی می خواهند...
و نشد بنویسم که چقدر دلتنگم برای مظلومیت تو و خاندانت که هنوز مظلوم ترینِ عالمید. کی قرار است بشر دین خود را به شما ادا کند؟...
و نشد بنویسم که چقدر شادانم از این که پیام عاشورا بعد از هزار و سیصد و شصت و هشت سال هنوز به گوش محرمانش می رسد...
و نشد بنویسم که چه اندازه خرسندم که بُرد این پیام تمام مرزهای تاریخی و جغرافیایی را درنوردیده و در دل تمام زمان ها و مکان ها ریشه دوانده...
و نشد بنویسم که چقدر می بالم که هنوز هستند عزاداران راستینی که نام تو را و پیام تو را در سراسر جهان بلند آوازه کنند؛ هرچند تعدادشان کم باشد، (هم چون دینداران به هنگام رسیدن امتحان الهی)...
و نشد بنویسم که سوگوار شما نیستم، سوگوار خویشتنم. اشکم البته برای شما و خاندانتان می ریزد، اما سیل اشکم و زارناله هایم برای دونی همت خویش سرازیر می شود...
و هراسانم از پاسخ راستین این سؤال که اگر در زمان عاشورا می زیستم، جزء کدام سپاه می بودم؟ سپاه آزادگان یا سپاه مزدوران؟ یا از جماعتی که با تو عهد بستند و پیمان به این عهد نیارستند؟
و اینک در عصر شادمانی و روسپیدی ابلیس سرباز کدام سپاهم؟ نکند در جنگ نابرابر ظالم و مظلوم بی طرف هستم و نظاره گر که چگونه سر از تن عدالت جدا می کنند و بر سر نیزه اش می کنند؟ وای بر من...
*
*
*
اینها همه حرفهای من بود و همه ی حرفهای من نبود...