سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که حاجت به مؤمن برد چنان است که حاجت خود به خدا برده و آن که آن را به کافر برد چنان است که از خدا شکایت کرده . [نهج البلاغه]

 
 
پنجم آذرماه هشتاد و پنج(دوشنبه 86 آذر 5 ساعت 2:48 عصر )

ساعت سه بعد از ظهر

به خاطر این که رفته بودم سر کار، نتونستم برم بیمارستان. با خواهرم تماس گرفتم تا از حال پدر مطلع بشم. بر عکس دیروز، خبرای خوبی نمی رسید. اما بر خلاف دیشب من خونسرد بودم. هنوز هم نمی دونم چرا؟

ساعت پنج و نیم بعد از ظهر

رسیدم خونه. کسی خونه نبود. با منزل خواهرم تماس گرفتم. مادرم اونجا بود. خواهرم می گفت حال پدرم اصلاً خوب نیست. گریه می کرد و می گفت. اصرار داشت برم خونه شون و من گفتم خسته ام و می خوام استراحت کنم. هنوز هم نمی دونم چرا انقدر خونسرد بودم. بدون این که بو ببرم چرا گریه می کرد، بدون این که دو زاریم بیفته خواهرم چرا انقدر اصرار داشت برم خونه شون، رفتم خوابیدم.

ساعت هشت شب

زنگ خونه به صدا در اومد. دلم هری ریخت. خبر آوردن:

 ... پدرت پر کشید ...  

 

 


» حمیدرضا پورملاجمال
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
چهارم آذرماه هشتاد و پنج(دوشنبه 86 آذر 5 ساعت 2:44 عصر )

ساعت نه صبح

پدر رو بردن اتاق عمل. من پیشش نبودم. مادر و برادرم پیشش بودن. می گفتن روحیه اش خیلی خوب بود. الهی به امید تو.

ساعت دو و پنجاه دقیقه ی بعد از ظهر

عمل تموم شد. دکتر جراح خیلی از عمل راضی بود. همه از خانواده مون مشتلق می خواستن. رفتار پرسنل بیمارستان به گونه ای بود که انگار کسی تازه متولد شده. سر از پا نمی شناختن. ولی... یه نکته بود که می گفتن نگران کننده نیست، ولی منو شدیداً نگران کرده بود. دکتر جراح پدر گفت که چون تومور پُر رَگ بوده، شاید شب نیاز بشه مجدداً ببریمش اتاق عمل که اصلاً چیز مهمی نیست.

ساعت ده و چهل و پنج دقیقه ی شب

پیش بینی دکتر درست از آب در اومد. پدر رو مجدداً بردن اتاق عمل. این بار به مدت یک ساعت تو اتاق عمل بود. طبق گفته ی دکتر جای نگرانی نبود. همه چیز داشت طبیعی و طبق پیش بینی  جلو می رفت. اما نمی دونم چرا این قدر دلم شور می زد. خواستم برم بیمارستان که منصرفم کردن. کاش...


» حمیدرضا پورملاجمال
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
سوم آذر ماه هشتاد و پنج(شنبه 86 آذر 3 ساعت 9:26 صبح )

دکتر پدر حرف آخر رو زده بود: «فردا تحت هر شرایطی عمل انجام می شه.» به بیمارستان که رسیدیم، روحیه ی پدر خیلی پایین بود. مادر هم نتونسته بود بیاد و خلأ او بیشتر به روحیه ی پایینش لطمه زده بود. اصلاً روحیه نداشت. من هم به هیچ عوان نمی تونستم خودمو کنترل کنم. اونقدر تابلوبازی درآوردم که پدر از خواهرم می پرسید که حمید چشه؟ خیلی سخت می گذشت. حتی نمی تونستم کنارش بشینم. وضعیت همین طور ادامه پیدا کرد تا مادرم خودشو رسوند. پدرم وقتی یار چندین و چند ساله شو دید، روحیه اش از این رو به اون رو شد. ساعت ملاقات که تموم شد، ما، یعنی من و برادر و مادرم موندیم که پدر رو برای عمل آماده کنیم. با برادرم موهای سرشو اصلاح کردیم و من موهای دست چپشو با تیغ زدم. بعدش هم خودش صورتش رو اصلاح کرد.
موقع شامش بود. چون شب قبل از عمل بود، باید سوپ می خورد و از اون جایی که سوپ دوست نداشت، رفت و با پرستار بخش کلی سر غذا چونه زد، اما دست آخر پذیرفت که به همون سوپ قناعت کنه.
حالا وقت خداحافظی بود. من و برادرم باید می رفتیم. قرار بود مادر شب کنارش باشه. باید خیلی عادی باهاش خداحافظی می کردم. نباید بغض ته گلومو می خوند. با کلی شوخی و خنده بغلش کردم و بوسیدمش. اما ... ازش کنده نمی شدم و این غیر عادی بود. نمی تونستم ازش دل بکنم. نفسم حبس شده بود و البته نباید اینو می فهمید. تو یه لحظه ازش جدا شدم، ولی نتونستم تو چشماش نگاه کنم. به سمت در رفتم و گفتم: «خداحافظ.» جوابی نشنیدم. برگشتم نگاهش کردم. پشتش به در بود و باز هم چشماشو نمی دیدم، ولی ... شونه هاش می لرزید ...
دیگه هیچی نفهمیدم.


» حمیدرضا پورملاجمال
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
اول آذر ماه هشتاد و پنج(پنج شنبه 86 آذر 1 ساعت 10:38 عصر )

قرار بود فردا پدر رو عمل کنن. همه ی فامیل برای ملاقات اومده بودن بیمارستان. پدر روحیه اش خیلی خوب بود، یا سعی می کرد این طوری جلوه بده. هر چند قسمت نشد فرداش عمل کنه، اما چون فکر می کردیم فردا قراره این اتفاق بیفته، روحیه ی همه مون خیلی داغون بود. با این روحیه، باید به پدر روحیه هم می دادیم.
ساعت ملاقات که تموم شد برای بدرقه ی همه اومد پایین. اما هیچ کس از بیمارستان نمی رفت. هیچ کس طاقت دل کندن از پدر رو نداشت.
انگار یه حرفی تو دلش بود که می خواست بگه. منتظر یه فرصت بود. یه لحظه که ما، یعنی من، مادر و خواهرم، با پدر تنها شدیم وقت رو مناسب دید. گفت:
«حالا که تنها شدیم، فرصت خوبیه یه چیزی رو بهتون بگم...»
کمی مکث کرد، بغض گلوشو گرفته بود. ادامه داد:
«حلالم کنید...»


» حمیدرضا پورملاجمال
»» نظرات دیگران ( نظر)

 
بیست و چهارم آبان هشتاد و پنج(پنج شنبه 86 آبان 24 ساعت 9:56 صبح )

بیست و چهارم آبان هشتاد و پنج رو خوب یادمه. اون روزا من تو آژانس دم خونه مون کار می کردم و صبح اون روز خیلی زود اومدم که در آژانس رو باز کنم. اون روز پدرم باید می رفت بیمارستان بستری می شد. خیال من، یا بهتر بگم خیال همه مون خیلی راحت بود. تقریباً مطمئن بودیم که عمل پدر به خوبی انجام می شه و او صحیح و سالم بر می گرده خونه.
حدود ساعت نه صبح با مادرم از خونه زدن بیرون و برای خداحافظی اومدن پیش من. وقتی پدر داشت با خونه خداحافظی می کرد، من پیشش نبودم. نمی دونم خودش می دونست که این آخرین نگاهش به خونه است یا نه؟ نمی دونم با چه حسی با خونه خداحافظی کرد؟ نمی دونم چه جوری با یه عمر خاطراتش وداع کرد؟
تو اون چند دقیقه که پیش من بود، طبق معمول خیلی سر به سرش گذاشتم. تنها دغدغه مون حفظ روحیه ی پدر بود. به هر ترتیب از من هم خداحافظی کردن و رفتن. شرمنده بودم که تا بیمارستان نمی تونم همراهی شون کنم. تا سر کوچه، تا اون جایی که مسیرشون عوض شد، با نگاهم بدرقه اش کردم. احساس می کردم خیلی غریبانه داره می ره. ولی امیدوار بودم. چند روز دیگه رو می دیدم که با پای خودش، صحیح و سالم، مثل امروز، برمی گرده خونه. نمی دونستم که این... 


» حمیدرضا پورملاجمال
»» نظرات دیگران ( نظر)

   1   2   3      >




بازدیدهای امروز: 18  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 20666  بازدید


» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «