حمید[1] در قوطی قهوه را برداشت، تنها یک قاشق کوچک قهوه به جا مانده بود. آن را در قهوه جوش ریخت و با چاقو ته قوطی را تراشید و آخرین ذره های قهوه را مخلوط با زنگ زدگی ها توی قهوه جوش خالی کرد.
منتظر نماند تا قهوه حاضر شود، با دلگرمی و ساده دلی هر روزه سراغ رایانه اش رفت. آن را روشن و تارنمای خودش را در اینترنت جست و جو کرد. سیستمش آنقدر داغان بود که قهوه جوش آمد و دریغ از بالا آمدن تارنما. آن روز احساس خوبی نداشت. کسل بود و به همه روزهایی می اندیشید که کارش همین شده بود. قهوه را با بی اشتهایی تمام تا ته نوشید. بالاخره صفحه ی تارنما بالا آمد و ... ای وای.
او امیدش را هرگز از دست نداد. هر روز صبح اول وقت همین کار را تکرار می کرد. منتها از همان روز که ذکرش رفت، نوشیدن قهوه از برنامه ی کاری اش حذف شده بود. حسرت دیگر برای او معنای غریبی نبود. به این وضع عادت کرده بود. چون سال ها بود که دیگر کسی برای او کامنت نمی گذاشت.
برداشت آزادی از داستان
«کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد»
اثر گابریل گرسیا مارکز.
[1] نام قهرمان داستان به صورت تصادفی تداعی کننده ی صاحب وبلاگ است و این موضوع اصلاً اشاره به شخص خاصی نیست و این دو نفر اصلاً هیچ ربطی به هم ندارند.