ای خون اصیلت به شتک ها ز غدیران
افشانده شرف ها به بلندای دلیران
جاری شده از کرب و بلا آمده، آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
تو اختر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکید بر آیینه ی خورشیدضمیران
ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ
هرگاه که آتش زده شد بیشه ی شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند خلایق
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران
وان روز که با بیرقی از یک تن بی سر
تا شام شدی قافله سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیران
***
حدّ تو رثا نیست، عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران
*
*
*
سخت بود... خیلی سخت...
خواستم از عاشورا بنویسم و نتوانستم... چه کاغذها که سیاه کردم و نشد...
نتوانستم حرفی بزنم بی آنکه عقیم نماند...
و نشد که اندکی از حق سخن را بگزارم...
و نشد بنویسم که چقدر می نازم به همتت که بزرگ حماسه ی تاریخ را رقم زد و مایه ی مباهات دادخواهان عالم شد...
و نشد بنویسم که چه اندازه دلتنگم از معرکه گیرانی که البته نتوانسته اند از شأن تو بکاهند. هم آنان که صدایشان هر چند بلند و کرکننده بود و تعدادشان هر چقدر زیاد، نتوانستند مانع رسیدن پیام «هل من ناصر ینصرنی» به اهلش شوند...
و نشد بنویسم که چقدر دلتنگم از آنان که تو را افسانه می خوانند (عجبا که دشمنانت هم اینگونه بی انصاف نگفته اند)...
و نشد بنویسم که چقدر دلتنگم از آنان که تو را و دین جدت را فقط برای رفع حاجات دنیوی می خواهند...
و نشد بنویسم که چقدر دلتنگم برای مظلومیت تو و خاندانت که هنوز مظلوم ترینِ عالمید. کی قرار است بشر دین خود را به شما ادا کند؟...
و نشد بنویسم که چقدر شادانم از این که پیام عاشورا بعد از هزار و سیصد و شصت و هشت سال هنوز به گوش محرمانش می رسد...
و نشد بنویسم که چه اندازه خرسندم که بُرد این پیام تمام مرزهای تاریخی و جغرافیایی را درنوردیده و در دل تمام زمان ها و مکان ها ریشه دوانده...
و نشد بنویسم که چقدر می بالم که هنوز هستند عزاداران راستینی که نام تو را و پیام تو را در سراسر جهان بلند آوازه کنند؛ هرچند تعدادشان کم باشد، (هم چون دینداران به هنگام رسیدن امتحان الهی)...
و نشد بنویسم که سوگوار شما نیستم، سوگوار خویشتنم. اشکم البته برای شما و خاندانتان می ریزد، اما سیل اشکم و زارناله هایم برای دونی همت خویش سرازیر می شود...
و هراسانم از پاسخ راستین این سؤال که اگر در زمان عاشورا می زیستم، جزء کدام سپاه می بودم؟ سپاه آزادگان یا سپاه مزدوران؟ یا از جماعتی که با تو عهد بستند و پیمان به این عهد نیارستند؟
و اینک در عصر شادمانی و روسپیدی ابلیس سرباز کدام سپاهم؟ نکند در جنگ نابرابر ظالم و مظلوم بی طرف هستم و نظاره گر که چگونه سر از تن عدالت جدا می کنند و بر سر نیزه اش می کنند؟ وای بر من...
*
*
*
اینها همه حرفهای من بود و همه ی حرفهای من نبود...