ساعت سه بعد از ظهر
به خاطر این که رفته بودم سر کار، نتونستم برم بیمارستان. با خواهرم تماس گرفتم تا از حال پدر مطلع بشم. بر عکس دیروز، خبرای خوبی نمی رسید. اما بر خلاف دیشب من خونسرد بودم. هنوز هم نمی دونم چرا؟
ساعت پنج و نیم بعد از ظهر
رسیدم خونه. کسی خونه نبود. با منزل خواهرم تماس گرفتم. مادرم اونجا بود. خواهرم می گفت حال پدرم اصلاً خوب نیست. گریه می کرد و می گفت. اصرار داشت برم خونه شون و من گفتم خسته ام و می خوام استراحت کنم. هنوز هم نمی دونم چرا انقدر خونسرد بودم. بدون این که بو ببرم چرا گریه می کرد، بدون این که دو زاریم بیفته خواهرم چرا انقدر اصرار داشت برم خونه شون، رفتم خوابیدم.
ساعت هشت شب
زنگ خونه به صدا در اومد. دلم هری ریخت. خبر آوردن:
... پدرت پر کشید ...