ساعت نه صبح
پدر رو بردن اتاق عمل. من پیشش نبودم. مادر و برادرم پیشش بودن. می گفتن روحیه اش خیلی خوب بود. الهی به امید تو.
ساعت دو و پنجاه دقیقه ی بعد از ظهر
عمل تموم شد. دکتر جراح خیلی از عمل راضی بود. همه از خانواده مون مشتلق می خواستن. رفتار پرسنل بیمارستان به گونه ای بود که انگار کسی تازه متولد شده. سر از پا نمی شناختن. ولی... یه نکته بود که می گفتن نگران کننده نیست، ولی منو شدیداً نگران کرده بود. دکتر جراح پدر گفت که چون تومور پُر رَگ بوده، شاید شب نیاز بشه مجدداً ببریمش اتاق عمل که اصلاً چیز مهمی نیست.
ساعت ده و چهل و پنج دقیقه ی شب
پیش بینی دکتر درست از آب در اومد. پدر رو مجدداً بردن اتاق عمل. این بار به مدت یک ساعت تو اتاق عمل بود. طبق گفته ی دکتر جای نگرانی نبود. همه چیز داشت طبیعی و طبق پیش بینی جلو می رفت. اما نمی دونم چرا این قدر دلم شور می زد. خواستم برم بیمارستان که منصرفم کردن. کاش...