قرار بود فردا پدر رو عمل کنن. همه ی فامیل برای ملاقات اومده بودن بیمارستان. پدر روحیه اش خیلی خوب بود، یا سعی می کرد این طوری جلوه بده. هر چند قسمت نشد فرداش عمل کنه، اما چون فکر می کردیم فردا قراره این اتفاق بیفته، روحیه ی همه مون خیلی داغون بود. با این روحیه، باید به پدر روحیه هم می دادیم.
ساعت ملاقات که تموم شد برای بدرقه ی همه اومد پایین. اما هیچ کس از بیمارستان نمی رفت. هیچ کس طاقت دل کندن از پدر رو نداشت.
انگار یه حرفی تو دلش بود که می خواست بگه. منتظر یه فرصت بود. یه لحظه که ما، یعنی من، مادر و خواهرم، با پدر تنها شدیم وقت رو مناسب دید. گفت:
«حالا که تنها شدیم، فرصت خوبیه یه چیزی رو بهتون بگم...»
کمی مکث کرد، بغض گلوشو گرفته بود. ادامه داد:
«حلالم کنید...»